احمد شاملو

May. 16th 07:58 PM 2008
(من احساس مي كنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم سرخ
احساس مي كنم
در بدترين دقايق اين شام مرگ زاي
چندين هزار چشمه خورشيد
در دل ام
مي جوشد از يقين
احساس مي كنم
در هر كنار وگوشه ي اين شوره زار ياس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
مي رويد از زمين
آه اي يقين گمشده ، اي ماهي گريز
در بركه هاي آينه لغزيده تو به تو
من آب گير صافي ام- اينك به سحر عشق
از بركه هاي آينه راهي به من بجو
من فكر مي كنم
هرگز نبوده
دست من
اين سان بزرگ وشاد
احساس مي كنم
در چشم من
به آبشر اشك سرخ گون
خورشيد بي غروب سرودي كشد نفس
احساس مي كنم
در هر رگ ام
به هر تپش قلب من
كنون
بيدار باش قافله اي مي زند جرس
آمد شبي برهنه ام از در
چون روح آب
در سينه اش دو ماهي و در دست اش آينه
گيسوي خيس او خزه بو ، چون خزه به هم
من بانگ بر كشيدم از آستان ياس
آه اي يقين يافته
بازت نمي نهم)

امين

زنده باد زندگي

May. 16th 01:15 PM 2008
خدايا : مرا به ابتذال آرامش و خوشبختي مكشان. اضطراب هاي بزرگ, غمهاي ارجمند و حيرت هاي عظيم را به روحم عطا كن. لذت را به بندگان حقيرت بخش و دردهاي عزيز بر جانم ريز.